سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آنکه بیندیشد به بینش می رسد . [امام علی علیه السلام]

یک روز عصر از خیابان خلوتى مى‏گذشتم. در کنار پیاده‏رو جوان شوریده و خسته‏اى را دیدم. مست بود، اما مست درد و رنج. با خودش حرف مى‏زد.

نزدیکش شدم. با خدا دعوا داشت و او را محکوم مى‏کرد و اعدام مى‏نمود.

وقتى چشمش به من افتاد، خیال کرد که خدا مدافعى پیدا کرده است، این بود که ایستاد و من هم ایستادم و رو به من، با خدا فریادها داشت. ناله‏هایش را کرد. منتظر بود که چیزى بگویم، اما حرفى نزدم. پرسید: چرا حرفى نمى‏زنى؟

گفتم: من درد تو را حس مى‏کنم و آن‏گاه شروع کردم و برایش داستانى از زندگى خودم شرح دادم.

بیچاره براى من به گریه افتاد. با گریه‏اش آرامشى گرفت و من هم برایش توضیح دادم که من با این همه رنج از پا نیفتادم که به پا رسیدم و قوى‏تر شدم.

من از این دردها، درس‏هایى گرفتم. من اسیر بت‏هایى بودم مثل بت‏هاى تو. با این ضربه‏ها بت‏هایم شکستند. من وابسته به دیگران بودم. با این نامردى‏ها از آن‏ها بریدم. من با خودم گفتم: اصلًا چرا من توقع راحتى و مردانگى داشته باشم؟ و همین که توقعم عوض شد، راحت شدم. من هنگامى که ضربه‏ها شدیدتر شدند، به این فکر افتادم که چرا خدا این‏قدر مرا مى‏سوزاند؟ آیا دشمن من است؟ آخر مگر مرا شیطان آفریده؟ مگر کسى او را مجبور کرده بود؟

اگر مرا دوست نداشت، اگر مرا و ماها را نمى‏خواست که نمى‏آفرید. ببینم اصلًا محبت را چه کسى آفرید؟ شور عشق را چه کسى در دل‏ها ریخت؟ جز او؟

پس چگونه مى‏توانم به او فریاد بزنم که یهودى‏ها از تو مهربان ترند و جلادها از تو نرم‏ترند؟!

من خودم منقلب شده بودم و او هم در برابر هر کدام از این سؤال‏ها به جرقه‏اى مى‏رسید و آتش مى‏گرفت که چگونه از دوست بریده و در برابر محبت‏هایى که او داشته و ضربه‏هایى که او زده و بت‏هایى که او شکسته، به جاى تشکر، فریاد راه انداخته و خود را باخته است.

آن گاه به او گفتم: من نمى‏گویم رنج را تحمل کن و با درد بساز، بلکه مى‏گویم این رنج‏ها را تحلیل کن که از کجا برخاسته‏اند. آیا خودت به وجود آورده‏اى؟ پس بگذار. آیا دیگران برایت ساخته‏اند؟ پس خراب کن و اگر از این هر دو نیست، پس بکوش که بهره‏اش را بگیرى و درسش را بخوانى.

آن وقت گفتم: من هنگامى که خودم عامل بدبختى‏ام نباشم، باکم نیست که در کجا هستم؛ چون در هر کلاس درسى هست و با هر پایى مى‏توان راه رفت.

بیشتر از آن چه که دارم، از من طلب‏کار نیستند.

گفت: نیشخند مردم؟

گفتم: من اسیر آن‏ها نیستم. من آمپر دهان آن‏ها نیستم که همیشه بلرزم.

هنگامى که من حسابم صاف بود، خنده‏هاى آن‏ها مرا به خودم نزدیک‏تر مى‏کنند و در من قدرت و اعتماد به نفس را بارور مى‏نمایند.

(به نقل از شیخ علی صفایی)


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط همسفر 90/2/24:: 9:40 صبح     |     () نظر