سفارش تبلیغ
صبا ویژن
براى پاسبانى بس بود مدت زندگانى . [نهج البلاغه]

با همسرم قرار گذاشتیم که یه روز از روزای نمایشگاه کتاب، بریم نمایشگاه تا اینکه بهش گفتم چهار شنبه میریم، صبح که میخواستیم زود بلند شیم بریم اینقدر خسته بودیم که ساعت 8 بلند شدیم، تا حاضر شدیم شد 9 ،

ما که ماشین نداشتیم که با ماشینمون بریم، گفتم با موتور میریم تا عوارضی اونجا موتورمو قفل میکنم بعدش سوار ماشین میشیم میریم تهران

چشتون روز بعد نبینه که موتور تو راه پنچر شد، هی پیاده گز کردیم تا یه جا پیدا کردیم، تا پنچرشو گرفت شد ساعت 10

بعدش ولی خدا بهمون حال داد یه کسی سوارمون کرد که نفری 2000 بیشتر نگرفت ولی بنده خدا نمیدونم در عشقش شکست خورده بود که تا تهران آهنگ ها ی غمگین و پشت سر هم سیگار میکشید

رسیدیم تهرانو بعدش مترو که رسیدیم به مصلی،شلوغ بود ، ساعت 12:30 شده بود که خیلی گوشنمون بود که رفتیم ساندویج رو زدیم به رگ

بعد گفتیم بریم کتابم ببینیم

اینقدر خسته بودیم که بعد از یه ساعت از پا افتادیم،رفتم یه نوشیدنیه خنک خوردیم بعدش دوباره شروع کردیم

من فکر میکردم در بن کارتم حداقل سی هزار تومنو داره ولی نداشت کلا یازده هزار داشت یه چند تایی خریدیمو رفتیم تو غرفه کودکان یه چندتا وسیله فکری خریدیمو رفتیم

واقعا خسته بودیم که ماشینایی که به سمت قم میرفت خیلی گرون میگرفتند تا این که 3500 گیر اومدو رفتیم


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط همسفر 90/2/22:: 7:22 عصر     |     () نظر