سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کسى از شما نگوید خدایا از فتنه به تو پناه مى‏برم چه هیچ کس نیست جز که در فتنه‏اى است ، لیکن آن که پناه خواهد از فتنه‏هاى گمراه کننده پناهد که خداى سبحان فرماید : « بدانید که مال و فرزندان شما فتنه است » ، و معنى آن این است که خدا آنان را به مالها و فرزندان مى‏آزماید تا ناخشنود از روزى وى ، و خشنود از آنرا آشکار نماید ، و هر چند خدا داناتر از آنهاست بدانها ، لیکن براى آنکه کارهایى که مستحق ثواب است از آنچه مستحق عقاب است پدید آید ، چه بعضى پسران را دوست دارند و دختران را ناپسند مى‏شمارند ، و بعضى افزایش مال را پسندند و از کاهش آن ناخرسندند . [ و این از تفسیرهاى شگفت است که از او شنیده شده . ] [نهج البلاغه]

یه جمعه یه روز تعطیل یه روزی که همه استراحت میکنند

من حس تعاونو همکاریم گل کردو گفتم به خانومم به تو تمیز کردنه خونه  ی پدر زنم کمک کنم

آخه مادر زنمو برادر زن از مکه دارن میان

دیگه بعد از اینکه ساعت 10 از خواب پاشدمو صبحانرو خوردم شروع کردم

تا ساعت 13 دیگه خیلی کار کردم یه شربتی زدم به رگو گفتم بسس ما را

دیگه اینم ته ته ته زن ذلیلیه دیگه


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط همسفر 90/2/23:: 5:9 عصر     |     () نظر

با همسرم قرار گذاشتیم که یه روز از روزای نمایشگاه کتاب، بریم نمایشگاه تا اینکه بهش گفتم چهار شنبه میریم، صبح که میخواستیم زود بلند شیم بریم اینقدر خسته بودیم که ساعت 8 بلند شدیم، تا حاضر شدیم شد 9 ،

ما که ماشین نداشتیم که با ماشینمون بریم، گفتم با موتور میریم تا عوارضی اونجا موتورمو قفل میکنم بعدش سوار ماشین میشیم میریم تهران

چشتون روز بعد نبینه که موتور تو راه پنچر شد، هی پیاده گز کردیم تا یه جا پیدا کردیم، تا پنچرشو گرفت شد ساعت 10

بعدش ولی خدا بهمون حال داد یه کسی سوارمون کرد که نفری 2000 بیشتر نگرفت ولی بنده خدا نمیدونم در عشقش شکست خورده بود که تا تهران آهنگ ها ی غمگین و پشت سر هم سیگار میکشید

رسیدیم تهرانو بعدش مترو که رسیدیم به مصلی،شلوغ بود ، ساعت 12:30 شده بود که خیلی گوشنمون بود که رفتیم ساندویج رو زدیم به رگ

بعد گفتیم بریم کتابم ببینیم

اینقدر خسته بودیم که بعد از یه ساعت از پا افتادیم،رفتم یه نوشیدنیه خنک خوردیم بعدش دوباره شروع کردیم

من فکر میکردم در بن کارتم حداقل سی هزار تومنو داره ولی نداشت کلا یازده هزار داشت یه چند تایی خریدیمو رفتیم تو غرفه کودکان یه چندتا وسیله فکری خریدیمو رفتیم

واقعا خسته بودیم که ماشینایی که به سمت قم میرفت خیلی گرون میگرفتند تا این که 3500 گیر اومدو رفتیم


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط همسفر 90/2/22:: 7:22 عصر     |     () نظر

براى تربیت انسان، براى ساختن بشر باید در او عشقى آفرید که از تمام غریزه‏ها نیرومندتر باشد و باید در او نیرویى گذاشت که تمام زنجیرها را با خود بردارد و تمام نگهبان‏ها را همراه بکشد.

و مادام که این عشق عظیم و این نیروى بزرگ در انسان نیاید و پا نگیرد، براى انسان حرکتى نخواهد بود و از بند اسارت‏ها نجاتى نخواهد یافت.

قرآن مى‏گوید: «وَ الَّذینَ آمَنُوا اشَدُّ حُبّاً للَّهِ» ؛ « بقره 165»

 آن‏ها که به سوى حق گرویده‏اند و به سوى «اللَّه» آمده‏اند، از عشق، از محبت شدیدترى نسبت به حق برخوردارند.

ما از محبوب‏هاى خود به خاطر محبوب‏ترى چشم مى‏پوشیم و خوب را فداى خوب‏تر مى‏کنیم و آنچه با اهمیت‏تر است انتخاب مى‏کنیم. با آن که پول را دوست داریم مى‏دهیم تا به آنچه بیشتر مى‏خواهیم برسیم. با آن که جان خود را دوست داریم از جان خود مى‏گذریم تا به آزادى دست یابیم.

مثال قرآنی : ابراهیم با آن که اسماعیل را دوست دارد و خیلى هم دوست دارد، در راه حق و به خاطر دستور او قربانى مى‏کند.

مثال اجتماعی :  جوانى بود سخت وابسته‏ى لباس و قیافه‏اش بود، حتى وسواسى داشت که پارچه‏اش از کجا باشد و دوختش از فلان و مدلش از بهمان.

براى دوستى با او همین بس که از لباسش و اتویش و قیافه‏اش تحسین کنى و یا از طرز تهیه‏ى آن بپرسى. او عاشق ظاهر سازى و سر و وضع مرتب بود و به این خاطر از خیلى‏ها بریده بود تا این‏که عشقى بزرگ‏تر در دلش ریخت و با دخترى آشنا شد و با هم سفرى کردند و در راه تصادفى.

جوانک در آن لحظه‏ى بحرانى از رنج‏هاى خودش فارغ بود و خودش را فراموش کرده بود و به محبوبه‏اش مى‏اندیشید و سخت به او مشغول بود.

او به خاطر پانسمان محبوبش به راحتى لباس‏هایش را پاره مى‏کرد و زخم‏ها را مى‏بست و راستى سرخوش بود که خطرى پیش نیامده است.

هنگامى که عشقى بزرگ‏تر دل را بگیرد، عشق‏هاى کوچک‏تر نردبان آن خواهند بود.


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط همسفر 90/2/18:: 1:53 عصر     |     () نظر

وقتی به این فکر افتادم تا برای خودم وبلاگ بسازم، تا هر چی میتونم و بلدم تو وبلاگم بزارم

چند روزی فکرمو مشغول کرد بود که چه اسمی بزارم، از چند نفر مشورت گرفتم، میگفتند اسمی بزار که خاص باشه و از این ور چون میخوای همه جور مطلبی بزاری باید اسمت جامع باشه؛

خیلی فکر کردم ، هر اسمی که بدرد میخورد میزاشتم، تکراری درمیومد،

رفتم سراغ فرهنگ عمید، هی کتابو ورق میزدم تا چشمم افتادم به لغت معجون، ذهنمو مشغول کرد، دوباره کتابو ورق زدم، دودل بودم چون نمی خواستم چند وقت بعد وبلاگو به خاطر اسمش حذف کنم، دوباره رفتم سراغ کلمه معجون دیدم معناش مخلوط داروهای مختلف، با خودم که فکر کنم این اسم همون اسمه ، آخر دلو زدم به دریا گفتم همین اسمو میزارم ؛ بعد همسرم این اسمو برای وبلاگم تأیید کردنو گقتن قشنگه ، دیگه تردیدی هم که داشتم از بین رفت.

از این به بعد هم فکرم مشغول محتوا، قالب و چیزهای دیگر وبلاگ شد، از خدا میخوام که در این وادی هم منو کمک کنه

شما هم منو فراموش نکنید


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط همسفر 90/2/18:: 12:21 عصر     |     () نظر

 ای نام تو بهترین سرآغاز                      بی نام تو نامه کی کنم باز

 سلام 

ورود خودم را به جمع بریبچ وبلاگ نویس تبرک میگم،

چرا؟

شما که به استقبالم نیومدید تا بهم تبریک بگید مجبور شدم خودم بگم؛

حالا عیب نداره، خودتونو ناراحت نکنید، هنوز دیر نشده؛

ولی بهم سر بزنیدا، نظرم بدید، خوشحال میشم.


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط همسفر 90/2/17:: 6:52 عصر     |     () نظر

<      1   2