در آستانه برگزاری جشنواره حجاب و عفاف در کشور هر کسی که میتونه یه جمله ادبی در مورد حجاب و عفاف بنویسه.
کلمات کلیدی:
میان آنچه که هستیم و آنچه که باشیم تفاوت است
آیا این طور هست یا نه؟
کلمات کلیدی:
یک روز عصر از خیابان خلوتى مىگذشتم. در کنار پیادهرو جوان شوریده و خستهاى را دیدم. مست بود، اما مست درد و رنج. با خودش حرف مىزد.
نزدیکش شدم. با خدا دعوا داشت و او را محکوم مىکرد و اعدام مىنمود.
وقتى چشمش به من افتاد، خیال کرد که خدا مدافعى پیدا کرده است، این بود که ایستاد و من هم ایستادم و رو به من، با خدا فریادها داشت. نالههایش را کرد. منتظر بود که چیزى بگویم، اما حرفى نزدم. پرسید: چرا حرفى نمىزنى؟
گفتم: من درد تو را حس مىکنم و آنگاه شروع کردم و برایش داستانى از زندگى خودم شرح دادم.
بیچاره براى من به گریه افتاد. با گریهاش آرامشى گرفت و من هم برایش توضیح دادم که من با این همه رنج از پا نیفتادم که به پا رسیدم و قوىتر شدم.
من از این دردها، درسهایى گرفتم. من اسیر بتهایى بودم مثل بتهاى تو. با این ضربهها بتهایم شکستند. من وابسته به دیگران بودم. با این نامردىها از آنها بریدم. من با خودم گفتم: اصلًا چرا من توقع راحتى و مردانگى داشته باشم؟ و همین که توقعم عوض شد، راحت شدم. من هنگامى که ضربهها شدیدتر شدند، به این فکر افتادم که چرا خدا اینقدر مرا مىسوزاند؟ آیا دشمن من است؟ آخر مگر مرا شیطان آفریده؟ مگر کسى او را مجبور کرده بود؟
اگر مرا دوست نداشت، اگر مرا و ماها را نمىخواست که نمىآفرید. ببینم اصلًا محبت را چه کسى آفرید؟ شور عشق را چه کسى در دلها ریخت؟ جز او؟
پس چگونه مىتوانم به او فریاد بزنم که یهودىها از تو مهربان ترند و جلادها از تو نرمترند؟!
من خودم منقلب شده بودم و او هم در برابر هر کدام از این سؤالها به جرقهاى مىرسید و آتش مىگرفت که چگونه از دوست بریده و در برابر محبتهایى که او داشته و ضربههایى که او زده و بتهایى که او شکسته، به جاى تشکر، فریاد راه انداخته و خود را باخته است.
آن گاه به او گفتم: من نمىگویم رنج را تحمل کن و با درد بساز، بلکه مىگویم این رنجها را تحلیل کن که از کجا برخاستهاند. آیا خودت به وجود آوردهاى؟ پس بگذار. آیا دیگران برایت ساختهاند؟ پس خراب کن و اگر از این هر دو نیست، پس بکوش که بهرهاش را بگیرى و درسش را بخوانى.
آن وقت گفتم: من هنگامى که خودم عامل بدبختىام نباشم، باکم نیست که در کجا هستم؛ چون در هر کلاس درسى هست و با هر پایى مىتوان راه رفت.
بیشتر از آن چه که دارم، از من طلبکار نیستند.
گفت: نیشخند مردم؟
گفتم: من اسیر آنها نیستم. من آمپر دهان آنها نیستم که همیشه بلرزم.
هنگامى که من حسابم صاف بود، خندههاى آنها مرا به خودم نزدیکتر مىکنند و در من قدرت و اعتماد به نفس را بارور مىنمایند.
(به نقل از شیخ علی صفایی)
کلمات کلیدی:
یه جمعه یه روز تعطیل یه روزی که همه استراحت میکنند
من حس تعاونو همکاریم گل کردو گفتم به خانومم به تو تمیز کردنه خونه ی پدر زنم کمک کنم
آخه مادر زنمو برادر زن از مکه دارن میان
دیگه بعد از اینکه ساعت 10 از خواب پاشدمو صبحانرو خوردم شروع کردم
تا ساعت 13 دیگه خیلی کار کردم یه شربتی زدم به رگو گفتم بسس ما را
دیگه اینم ته ته ته زن ذلیلیه دیگه
کلمات کلیدی:
با همسرم قرار گذاشتیم که یه روز از روزای نمایشگاه کتاب، بریم نمایشگاه تا اینکه بهش گفتم چهار شنبه میریم، صبح که میخواستیم زود بلند شیم بریم اینقدر خسته بودیم که ساعت 8 بلند شدیم، تا حاضر شدیم شد 9 ،
ما که ماشین نداشتیم که با ماشینمون بریم، گفتم با موتور میریم تا عوارضی اونجا موتورمو قفل میکنم بعدش سوار ماشین میشیم میریم تهران
چشتون روز بعد نبینه که موتور تو راه پنچر شد، هی پیاده گز کردیم تا یه جا پیدا کردیم، تا پنچرشو گرفت شد ساعت 10
بعدش ولی خدا بهمون حال داد یه کسی سوارمون کرد که نفری 2000 بیشتر نگرفت ولی بنده خدا نمیدونم در عشقش شکست خورده بود که تا تهران آهنگ ها ی غمگین و پشت سر هم سیگار میکشید
رسیدیم تهرانو بعدش مترو که رسیدیم به مصلی،شلوغ بود ، ساعت 12:30 شده بود که خیلی گوشنمون بود که رفتیم ساندویج رو زدیم به رگ
بعد گفتیم بریم کتابم ببینیم
اینقدر خسته بودیم که بعد از یه ساعت از پا افتادیم،رفتم یه نوشیدنیه خنک خوردیم بعدش دوباره شروع کردیم
من فکر میکردم در بن کارتم حداقل سی هزار تومنو داره ولی نداشت کلا یازده هزار داشت یه چند تایی خریدیمو رفتیم تو غرفه کودکان یه چندتا وسیله فکری خریدیمو رفتیم
واقعا خسته بودیم که ماشینایی که به سمت قم میرفت خیلی گرون میگرفتند تا این که 3500 گیر اومدو رفتیم
کلمات کلیدی: