سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اى اسیران آز باز ایستید که گراینده دنیا را آن هنگام بیم فرا آید که بلاهاى روزگار دندان به هم ساید . مردم کار ترتیب خود را خود برانید و نفس خود را از عادتها که بدان حریص است باز گردانید [نهج البلاغه]

در آستانه برگزاری جشنواره حجاب و عفاف در کشور هر کسی که میتونه یه جمله ادبی در مورد حجاب و عفاف بنویسه.


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط همسفر 90/2/27:: 2:8 عصر     |     () نظر

میان آنچه که هستیم و آنچه که باشیم تفاوت است

آیا این طور هست یا نه؟


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط همسفر 90/2/24:: 1:56 عصر     |     () نظر

یک روز عصر از خیابان خلوتى مى‏گذشتم. در کنار پیاده‏رو جوان شوریده و خسته‏اى را دیدم. مست بود، اما مست درد و رنج. با خودش حرف مى‏زد.

نزدیکش شدم. با خدا دعوا داشت و او را محکوم مى‏کرد و اعدام مى‏نمود.

وقتى چشمش به من افتاد، خیال کرد که خدا مدافعى پیدا کرده است، این بود که ایستاد و من هم ایستادم و رو به من، با خدا فریادها داشت. ناله‏هایش را کرد. منتظر بود که چیزى بگویم، اما حرفى نزدم. پرسید: چرا حرفى نمى‏زنى؟

گفتم: من درد تو را حس مى‏کنم و آن‏گاه شروع کردم و برایش داستانى از زندگى خودم شرح دادم.

بیچاره براى من به گریه افتاد. با گریه‏اش آرامشى گرفت و من هم برایش توضیح دادم که من با این همه رنج از پا نیفتادم که به پا رسیدم و قوى‏تر شدم.

من از این دردها، درس‏هایى گرفتم. من اسیر بت‏هایى بودم مثل بت‏هاى تو. با این ضربه‏ها بت‏هایم شکستند. من وابسته به دیگران بودم. با این نامردى‏ها از آن‏ها بریدم. من با خودم گفتم: اصلًا چرا من توقع راحتى و مردانگى داشته باشم؟ و همین که توقعم عوض شد، راحت شدم. من هنگامى که ضربه‏ها شدیدتر شدند، به این فکر افتادم که چرا خدا این‏قدر مرا مى‏سوزاند؟ آیا دشمن من است؟ آخر مگر مرا شیطان آفریده؟ مگر کسى او را مجبور کرده بود؟

اگر مرا دوست نداشت، اگر مرا و ماها را نمى‏خواست که نمى‏آفرید. ببینم اصلًا محبت را چه کسى آفرید؟ شور عشق را چه کسى در دل‏ها ریخت؟ جز او؟

پس چگونه مى‏توانم به او فریاد بزنم که یهودى‏ها از تو مهربان ترند و جلادها از تو نرم‏ترند؟!

من خودم منقلب شده بودم و او هم در برابر هر کدام از این سؤال‏ها به جرقه‏اى مى‏رسید و آتش مى‏گرفت که چگونه از دوست بریده و در برابر محبت‏هایى که او داشته و ضربه‏هایى که او زده و بت‏هایى که او شکسته، به جاى تشکر، فریاد راه انداخته و خود را باخته است.

آن گاه به او گفتم: من نمى‏گویم رنج را تحمل کن و با درد بساز، بلکه مى‏گویم این رنج‏ها را تحلیل کن که از کجا برخاسته‏اند. آیا خودت به وجود آورده‏اى؟ پس بگذار. آیا دیگران برایت ساخته‏اند؟ پس خراب کن و اگر از این هر دو نیست، پس بکوش که بهره‏اش را بگیرى و درسش را بخوانى.

آن وقت گفتم: من هنگامى که خودم عامل بدبختى‏ام نباشم، باکم نیست که در کجا هستم؛ چون در هر کلاس درسى هست و با هر پایى مى‏توان راه رفت.

بیشتر از آن چه که دارم، از من طلب‏کار نیستند.

گفت: نیشخند مردم؟

گفتم: من اسیر آن‏ها نیستم. من آمپر دهان آن‏ها نیستم که همیشه بلرزم.

هنگامى که من حسابم صاف بود، خنده‏هاى آن‏ها مرا به خودم نزدیک‏تر مى‏کنند و در من قدرت و اعتماد به نفس را بارور مى‏نمایند.

(به نقل از شیخ علی صفایی)


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط همسفر 90/2/24:: 9:40 صبح     |     () نظر

یه جمعه یه روز تعطیل یه روزی که همه استراحت میکنند

من حس تعاونو همکاریم گل کردو گفتم به خانومم به تو تمیز کردنه خونه  ی پدر زنم کمک کنم

آخه مادر زنمو برادر زن از مکه دارن میان

دیگه بعد از اینکه ساعت 10 از خواب پاشدمو صبحانرو خوردم شروع کردم

تا ساعت 13 دیگه خیلی کار کردم یه شربتی زدم به رگو گفتم بسس ما را

دیگه اینم ته ته ته زن ذلیلیه دیگه


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط همسفر 90/2/23:: 5:9 عصر     |     () نظر

با همسرم قرار گذاشتیم که یه روز از روزای نمایشگاه کتاب، بریم نمایشگاه تا اینکه بهش گفتم چهار شنبه میریم، صبح که میخواستیم زود بلند شیم بریم اینقدر خسته بودیم که ساعت 8 بلند شدیم، تا حاضر شدیم شد 9 ،

ما که ماشین نداشتیم که با ماشینمون بریم، گفتم با موتور میریم تا عوارضی اونجا موتورمو قفل میکنم بعدش سوار ماشین میشیم میریم تهران

چشتون روز بعد نبینه که موتور تو راه پنچر شد، هی پیاده گز کردیم تا یه جا پیدا کردیم، تا پنچرشو گرفت شد ساعت 10

بعدش ولی خدا بهمون حال داد یه کسی سوارمون کرد که نفری 2000 بیشتر نگرفت ولی بنده خدا نمیدونم در عشقش شکست خورده بود که تا تهران آهنگ ها ی غمگین و پشت سر هم سیگار میکشید

رسیدیم تهرانو بعدش مترو که رسیدیم به مصلی،شلوغ بود ، ساعت 12:30 شده بود که خیلی گوشنمون بود که رفتیم ساندویج رو زدیم به رگ

بعد گفتیم بریم کتابم ببینیم

اینقدر خسته بودیم که بعد از یه ساعت از پا افتادیم،رفتم یه نوشیدنیه خنک خوردیم بعدش دوباره شروع کردیم

من فکر میکردم در بن کارتم حداقل سی هزار تومنو داره ولی نداشت کلا یازده هزار داشت یه چند تایی خریدیمو رفتیم تو غرفه کودکان یه چندتا وسیله فکری خریدیمو رفتیم

واقعا خسته بودیم که ماشینایی که به سمت قم میرفت خیلی گرون میگرفتند تا این که 3500 گیر اومدو رفتیم


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط همسفر 90/2/22:: 7:22 عصر     |     () نظر

<      1   2   3   4      >